تا کمال راهی نیست

ادبی - اجتماعی

تا کمال راهی نیست

ادبی - اجتماعی

جانم حسین

 

یا حسین! در تنگنای این دل غم دیده ام

باز شورِ عشق تو افتـاد، بر کاشـانه ام

 

جوشش خونم دلم را در وجودم آب کرد

ای سراپاعشق و معنا بر گذربرسینه ام

 

باز قلبم میزند چون که محرم شد عـیان

خون دل بیرون جهید ازدیدگان برگونه ام

تو زدی عشق خودت رابر دل ما هم گره

تا ابــد یارا ! گـره را وا مـکن از سیـنـه ام

 

عشق تو هم کینه هاازسینه هابیرون کند

ای فـدای تار مـویـت این دل بی چـاره ام

 

راه تو ،هم مرگ تو، هم جنگ تو زیبایی است

ایـن سخن را از زبـان دخـت حیدر گفته ام

 

(مـا رایتُ) گفت زیـنب بر یزید(الاّ جـمـــیل )

یعنی اندر این اسارت من ملاحت دیده ام

 

دین جـدت را تو با خونت که احـیا کرده ای

زنده کن روح و دل بی رونقم که مـرده ام

 

عشق شیرینت مرا هم شاعری تعلیم داد

چون که با آه سحرگاهم به راهت بوده ام

 

در وفاداری به عشقش ای علی خوب آمدی

چون که در چشم شرر بارت گهرها دیده ام

 

 

 

در زیر باران مانده ام

 

دوستان رفتند و من در چنگ طوفان مانده ام

وای مـن تـنـهای تـنـها زیـر بـاران مـانــده ام

 

کـاروان در کـاروان رفـتـنـد اوج آســـمان

وه چرا من زیر باران آه گویان مانده ام

 

دوسـتان ویــران شـده ایـن کـلـبه ی احـزان من

یوسفم بر تخت شاهی من به کنعان مانده ام

 

او خودش دشتی شقایق ، نیلفر در طرف باغ

من پـر از بـرف و تگرگ و آه  و  افغان مانده ام

 

می نشینم بر رهش تا کی خبر آرد کسی

با دلی طوفان زده رنجور و لرزان مانده ام

 

شمع شبهای غمم را در کجا یابم که من

غرق تاریکی و غم،تنهای حیران مانده ام

 

هر کجا یابم تو را  گویم به تو ای بی وفا

تا به کی از درد تو نالان و گریان مانده ام

 

در امـید وصــل او در بـاغ و در دشت و چـمن

ای خدا تا کی به دنبالش شتابان مانده ام

 

یا علی دستم به دامانت در این محنت سرای

من سراپا غـرق اشـک همـچـو باران مانده ام