1- عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست، پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: می روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند، نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم.
2-شخصی از آشنای خود الاغ طلبید تا به جایی رود. آن مرد گفت: من الاغ ندارم. در این اثنا خر از پاگاه(اصطبل) به فریاد آمد. آن مرد گفت: تو نگفتی من الاغ ندارم؟ گفت: عجب، سخن مرا قبول نمی کنی وسخن خر را قبول می کنی؟(حبله رودی از کتاب مجمع الامثال)]
3- شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا، مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند؟ گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان بیاد می آید و نه از پیغامبر(رساله ی دلگشا، عبید زاکانی)
4-خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه ، دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد .
اول هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
دوم اینکه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید .
سوم اینکه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه کمک نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد .
5-داستان ایمان واقعی
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در
غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و
خسارت هنگفتی به او وارد امده است .
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت :
"خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
بهار آمد
آخر آمد ...
از سد سیاهی ها و سردی ها گذشت
از زنجیر اسارت زمستان رخنه ای پیدا کرد
آری آری
رخنه ای هست در این تاریکی
باید بگذرد
مگر نه سنت طبیعت و خلقت بر این بوده خواهد بود
جام شهد زیبایی و طراوتش را نظاره کن
کرانه اش را خیره شو
و آوازش را تو بخوان و ترنّم دلکش و روح نوازَش را تو برقص
ببین بهار چگونه بر باغ بی جوانه ی ما ترانه می خواند
دیگر می شود سبز دید چراغ راهنمای همیشه قرمز برای عابران پیوسته پیاده را.
بهارا ! تو بمان
با ما تو بخوان...
می شود رستن ازبند تاریکی ها و سردی ها را از تو آموخت
می شود روح بی قرار خسته و راکد از حمله ی سوز و سرما را ، از تو سبز کرد و قدم برداشت.
می شود قصه را از حوالی پایان آن شروعش کرد .
بلوط و صنوبر و شمشاد را اگر بریده اند...
می شود دوباره سبز شد و جوانه بر زد و شکوفه هم سر زد.
علیزاده اول فرورین 1392