تا کمال راهی نیست

ادبی - اجتماعی

تا کمال راهی نیست

ادبی - اجتماعی

رفت از برم

 

در سینه ام داغی نهاد  از عشق خود رفت ازبرم
چندان شتابان رفت  او  چون اشک از چشم ترم

 

دیــدم که غـوغـا می کــند رو سوی بالا می کند
با دست اشارت می کندیعنی گذشت آب ازسرم

 

غرق وجود او شــدم   محو دو چـشـم او مــــنم
دریای حسن  عشق را زیـبـا ترین ماهـی شـدم

 

چــون پرتـو حـسن ورا آیـیــنـه ی قـــلبـم ربـــود
عقل و حـواس آدمی چون بـاد  پـیـچیـد از سـرم

 

گفتم که هی ! بی من مرو جانم به لب آمدبمان
در این سرای بی کسی جـانان مـن از مـن مـرم

 

خنـدید گفتا یـار من خواند ه اسـت  مـا را از کـرم
من هم چـو مـرغـی  وا شـده پروا ز دارم تا حـرم

 

دیــدم هــوای سیـنـه ام کـم کـم بــارانـی شــده
استاره های چشم هم جـاری شده بر گـونـــه ام

 

گفتم خوشا آن بی دلی  معشو قه اش چون او بود
زیرا کـه خـوبـان یکـسره  پـرواز کـردنـد تـا حـــــرم

 

از کاروان جا مانـده ام ،تـنــهـای تــنـهـا مـانــده ام
او رفت با بی او شدن بـالـم شکـست و هم پـرم

 

گفتــاعلی جان سینه ات تا کی تو داغون میکنی؟
گـفـتـم زمــانــی تــا زنـــم پــر سـوی رب اکـــبرم