تا کمال راهی نیست

ادبی - اجتماعی

تا کمال راهی نیست

ادبی - اجتماعی

قاب عکس


 

ببین!

تو همیشه در دلم خواهی ماند

چرا که جاودانه شدی

تپش قلبم از توست

نه!

برای توست

 حافظه ی دستانم

بوی تن تو را می دهد

 امتداد نگاه های خسته ام رد آمدنت را

هر روز از انتهای کوچه نشانه می رود

چرخش قلمم از توست

نه!

برای توست

شعله ی شاعریم از توست

نه!

این دفعه حتما برای توست

زیبای من!

هر قطره که از قلمم چکه می کند

یک شعر به دامنت ریخته می شود

بردار و راه بیفت

می خواهم زیبایی  آمدنت را

قاب کنم .

رفت از برم

 

در سینه ام داغی نهاد  از عشق خود رفت ازبرم
چندان شتابان رفت  او  چون اشک از چشم ترم

 

دیــدم که غـوغـا می کــند رو سوی بالا می کند
با دست اشارت می کندیعنی گذشت آب ازسرم

 

غرق وجود او شــدم   محو دو چـشـم او مــــنم
دریای حسن  عشق را زیـبـا ترین ماهـی شـدم

 

چــون پرتـو حـسن ورا آیـیــنـه ی قـــلبـم ربـــود
عقل و حـواس آدمی چون بـاد  پـیـچیـد از سـرم

 

گفتم که هی ! بی من مرو جانم به لب آمدبمان
در این سرای بی کسی جـانان مـن از مـن مـرم

 

خنـدید گفتا یـار من خواند ه اسـت  مـا را از کـرم
من هم چـو مـرغـی  وا شـده پروا ز دارم تا حـرم

 

دیــدم هــوای سیـنـه ام کـم کـم بــارانـی شــده
استاره های چشم هم جـاری شده بر گـونـــه ام

 

گفتم خوشا آن بی دلی  معشو قه اش چون او بود
زیرا کـه خـوبـان یکـسره  پـرواز کـردنـد تـا حـــــرم

 

از کاروان جا مانـده ام ،تـنــهـای تــنـهـا مـانــده ام
او رفت با بی او شدن بـالـم شکـست و هم پـرم

 

گفتــاعلی جان سینه ات تا کی تو داغون میکنی؟
گـفـتـم زمــانــی تــا زنـــم پــر سـوی رب اکـــبرم

 

جانم حسین

 

یا حسین! در تنگنای این دل غم دیده ام

باز شورِ عشق تو افتـاد، بر کاشـانه ام

 

جوشش خونم دلم را در وجودم آب کرد

ای سراپاعشق و معنا بر گذربرسینه ام

 

باز قلبم میزند چون که محرم شد عـیان

خون دل بیرون جهید ازدیدگان برگونه ام

تو زدی عشق خودت رابر دل ما هم گره

تا ابــد یارا ! گـره را وا مـکن از سیـنـه ام

 

عشق تو هم کینه هاازسینه هابیرون کند

ای فـدای تار مـویـت این دل بی چـاره ام

 

راه تو ،هم مرگ تو، هم جنگ تو زیبایی است

ایـن سخن را از زبـان دخـت حیدر گفته ام

 

(مـا رایتُ) گفت زیـنب بر یزید(الاّ جـمـــیل )

یعنی اندر این اسارت من ملاحت دیده ام

 

دین جـدت را تو با خونت که احـیا کرده ای

زنده کن روح و دل بی رونقم که مـرده ام

 

عشق شیرینت مرا هم شاعری تعلیم داد

چون که با آه سحرگاهم به راهت بوده ام

 

در وفاداری به عشقش ای علی خوب آمدی

چون که در چشم شرر بارت گهرها دیده ام

 

 

 

در زیر باران مانده ام

 

دوستان رفتند و من در چنگ طوفان مانده ام

وای مـن تـنـهای تـنـها زیـر بـاران مـانــده ام

 

کـاروان در کـاروان رفـتـنـد اوج آســـمان

وه چرا من زیر باران آه گویان مانده ام

 

دوسـتان ویــران شـده ایـن کـلـبه ی احـزان من

یوسفم بر تخت شاهی من به کنعان مانده ام

 

او خودش دشتی شقایق ، نیلفر در طرف باغ

من پـر از بـرف و تگرگ و آه  و  افغان مانده ام

 

می نشینم بر رهش تا کی خبر آرد کسی

با دلی طوفان زده رنجور و لرزان مانده ام

 

شمع شبهای غمم را در کجا یابم که من

غرق تاریکی و غم،تنهای حیران مانده ام

 

هر کجا یابم تو را  گویم به تو ای بی وفا

تا به کی از درد تو نالان و گریان مانده ام

 

در امـید وصــل او در بـاغ و در دشت و چـمن

ای خدا تا کی به دنبالش شتابان مانده ام

 

یا علی دستم به دامانت در این محنت سرای

من سراپا غـرق اشـک همـچـو باران مانده ام